حرفی از سویدای دلِ فرزند شهید جواد توانگر
به نام خداوند
راستی که ذره بودن و از خورشید گفتن دشوار است. از گرمای محبت پدر بی آنکه او را حس کرده باشی گفتن، از کسی که خیلی نمیگذرد که با او آشنا شدهای، کسی که رد پایش را تنها در قابهای عکس جستجو کردهای.
بابای سفر کردهام سلام، باز با تو سخن میگویم! میدانم که میدانی بی آنکه سعیی بکنم تو را عاشقم. میدانی و برای همین در پس شیشهی قاب عکس، آرام و ملیح به من لبخند میزنی.
وقتی میان شلوغیهای روزگار غرق میشوم، بعضی وقتها که خستهام، این تنها گمان من است که تو ترکم کردهای. تنها خیال میکنم میانمان فاصلهای است.
ای اسطورهی راستین! پدر! ای مرد قدسی! امروز که برای بیست و سومین بار به بهانهی پاسداشت خاطرهی سفرت دوباره تو را مرور میکنم تمام وجودم از تکرار نامت لبریز غرور میشود. جواد … جواد… جواد یعنی چه؟ آنکه پیش از تقاضا بخشش کند. و تو … تو … پدر بودنت را بخشش کردی. آنروز که قلبت را بر کف نهادی و به مسلخ عشق شتافتی، از بزرگترین میلت؛ از دیدن فرزندت گذشتی، تو پدر شدی، پیش از تولد من، پدری برای تمام فرزندان میهن، آری تو توانستی … توانستی با تمام وجود ایثار کنی. من حس غریب تو را با تمام سلولها احساس میکنم وقتی عشق به فرزند را فدای عشق والاتری کردی. موج عشق توست که در این سالها به قلب من هجوم آورده. تصویر تو دیگر در ذهنم موهوم نیست.
روزی که نهال کوچکت شکوفه میداد. تو برای آبیاری کردنش نبودی اما از کنار سدره و طوبای بهشتی برای او دعا میکردی. امروز که دوستانت را در این محفل جمع میبینم احساس میکنم گرد آمدن ما چیزی جز میل و ارادهی تو نبوده است. تو خود تک تک آنها را به اینجا خواندهای.
از تو و بزرگیهای تو حکایتها شنیدهام از زندگی پر افتخار تو؛ از جوانیت، از روزهای تردید و تغییرت، از پشت پازدنت به دنیایی که تو را با همهی وسوسههایش میخواند. از حکمتی که در قلبت جاری شده بود. از حالات و کلمات شکفت تو وقتی از زمان عروج خودت و عموی شهیدم خبر میدادی، با من بگو از کدام جام سرمست بودی آن روز که هِِق هِِق گریههایت رشک ملائک شده بود … روزهای معاشقهات با معبود. حقیقت مگر چگونه بر تو تافته بود که انعکاس نورش تا به امروز پیوسته تابش آن نور، دلم را گرم و وجودم را سرشار کرده است.
مهربان! در بهار عمرت، در عین جوانی؛ در پایان زمستان رفتی و بهار را برای ما به ارمغان آوردی. نهال نوپای تو دارد جان میگیرد. در بهار عمرم در من حلول کردی. گرمای خون تو را؛ خونی را که پیوسته در رگهایم جریان دارد با تمام وجود احساس میکنم.
حال اگر گوش دلت را به من بسپاری من راز کوچکی با تو خواهم گفت. خبر از بغضی خواهم داد که گلویم را میفشارد. بغضم، بغض تنهایی نیست. اندوهی است جز اندوه رفتن تو – که نرفتهای – حضورت نه در قاب عکس که در قلب من است. تو در من جریان داری. غم من، غم فراموشی مردمان است. کسانی که تو را؛ آرمان تو را؛ هدف شهادت تو را از یاد بردهاند. آنها که در هزار توی هولناک ماده اسیر شدهاند. اما مگر میشود مردان خدا را از یاد برد، آنانی که حماسهای سرخ آفریدند. نه! هرگز! آنها خود را به خواب زدهاند. مگر میشود آرمان تو از یادها برود؟
ای سرمایهی زندگی من! در این میانه آنچه زخم دلم را تسکین میدهد. امید به فرداست روز واقعه که دیگر هراسی نخواهم داشت. زیرا که دست شفاعت تو دستگیر من است.
اکنون واژهی بابا دیگر در ذهنم گنگ و نامفهوم نیست. دیگر مثل روزهای کودکی زبانم برای ادای نامت نمیگیرد. امشب من عطر وجود تو را که در خانه پیچیده است احساس میکنم.
اگر امروز به تو عشق میورزم، اگر آرمان منی؛ اگر به تنهایی من رسوخ کردهای نه از کوشش من که از کشش و عنایت خود توست.
کمک کن مثل روزهای جوانی تو من هم قبل از محاربه با دشمن بیرون به نبرد شیطان درون بروم. مثل تو آگاهانه انتخاب کنم. مثل تو حسابگری دنیاپرستانه را بر هم زنم و مثل تو خواب رفاه زدگی و روزمرگی را پریشان کنم.
با داشتن پدری چون تو بر خود میبالم. تو به تاریخ نپیوستهای بلکه تو تاریخ را با خون خود رقم زدهای. خونی که هرگز نخواهد خفت. ای همیشه جاوید.
جمعه ۱۱/۱۲/۸۵ – مشهد مقدس
زهرا توانگر فرزند شهید جواد توانگر
منبع : http://www.tabaar.com/article2/viewarticle.asp?Printable=true&id=903&CatName=%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7&ActiveStateCode=13